یه جمعه شاد
عزیز دلم بر خلاف روزای دیگه که تا ساعت 1 ظهر میخوابی جمعه ساعت 10:30 از خواب بیدار شدی اونم با جیغ و گریه که مامان جون کجاست؟؟؟بابایی مامان جونو برده بود برسونه خونه مامانشون (مادرجونه بابایی) شماهم بهونه میگرفتی واسه مامان جون که چرا نیست ... منم هرکلکی زدم آروم نمیشدی پس به بابایی زنگیدم گفتم اگه کاری نداره بیاد با هم بریم سرزمین عجایب و بابایی هم بلافاصله موافقتشو اعلام کرد منم به شما گفتم و سریع آماده شدیم پیش به سوی سرزمین عجایب
اینجاشما تو ورودی منتظری که بریم تو
اولین بازی که رفتی سراغش این بود عزیزم
وهمینطور همه جا رفتی
رد شدن قطار توجهتو جلب کرده بود
با یه کم ترس سوار قطار شدیدوست داشتی بابا هم بیاد اما بابایی مقاومت نشون میداد میگفت نه زشته
قربونت بشم که گفتی تنها میرم ... نمیترسم
به به قطار راه افتاد
بعد از این رفتیم سراغ بقیه بازیها
یه جا مث کف دریا بود ...
این گردون صندلیهاش مث فنجونه در حال حرکت بود عکسش خوب نشد
اینم خانوم خلبان
پیشنهاد من بود سوار زرافه بشی آخه خیلی ناز بود
یه بازی جایزه دار
وبلاخره بعد از دو ساعت ونیم بازی خوشگلکم رضایت داد که بریم
اومدیم بیرونو رفتیم از پرسون یه کمی هم خرید کردیم
یه شلوارم واسه شما خریدم البته پشتش خوشگلتره
مبارکت باشه عسل من
ترنم جونم ایشالا که بهت خوش گذشته باشه عزیز دلم
جمعه 22 شهریور 92